ملودی نواخته می شود ...
آشناست...
دوباره من یادم رفته است غذا بخورم و این سمفونی گشنگی از اعماق وجود منم است ...سرم را زیر بالش قرمزم می کنم تا صدایش را نشنوم...
.
.
.
میدانی چشمانم شبنم دارد... از شدت سوزش و درد است ... دوباره آنقدر غرق کتاب و درس شدم که یادم رفت چیزی بخورم و دوباره پرستار است که با سوزن در دستش زندگی را در رگ های من جاری میکند ...
نه ...
نه آن سوزن وارد کننده زندگی در رگ های من نیست ... آن نگاه توست که زندگی را به دانهِ دانه سلول هایم عرضه کرده است... حتی این نگاه پر از عصبانیت و شکایت از من ...
میدانی غذای مورد علاقهام چیست... خودت درستش میکنی و روی تختم میگذاری تا دوباره گشنه نمانم...
نمیخورم ... میدانم که این غذا را دوست نداری...
یک قاشق از غذا را میخوری و میگویی:
بارفتن! بخور، ببین منم میخورم ...
سرم را کج میکنم تا نگاهت کنم .. همان حرکت کافیست تا طرهای از موهایم مزاحمت ایجاد کنند برای دیدنت و همان طره مو کافیست تا بفهمی دوباره موهایم را صاف کردهام...
موهایم را پشت گوشم میفرستی، زمانی که با نفسهات لالهی گوشم را نوازش میکنی، صدایت کنار گوشم راه میرود:
فرفری! آیا شما حق داری موهاتو صاف کنی ؟
و زمانی که می خوام حرفی بزنم ، لب میزنی:
من تصمیم میگیرم موهای فرفریِ بارفتنِ من قشنگ تره یا صاف ؟
یادم است وقتی زیر باران موهایم فر شد گفته بودی که دلت در پیچ و تابش گیر کرده است...
.
.
.
میدانی مهربانِ من ...
باران پنجرهِ بیمارستان را نوازش میکند و قطره های سرم قندی خون مرا...
اما من مانند این مردم هیچ اشتیاقی به این باران ندارم و فراری از الماس های کوچکش هستم. تو دلیلش را خوب میدانی ... من از موهای فر بیزارم...
از وقتی که نیستی کارم همین است ...
من، سفونی، سرم قندی...
*اولین نوشته من ... کمک کنید تا بهتر بنویسم ممنون میشم ...